بازدید امروز : 12
بازدید دیروز : 0
بی عشق گویی هیچ ندارم ،
بی امید و بی فروغ ، تنها ، پر از تهی ،
ساکت از بغض و لبریز از فریاد سکوت ،
مردد ، حتی به عشق ...
گویی دلم شعر میخواهد ..
تا همه حرف هایم در خم قافیه هایش محو شوند ...
این شب ها گویی قرار و حوصله را از ماه هم ربوده است ...
نه... شاید چشم های من تاب نگاه ماه را نمی آورد که این طور ..
تو "خود " را گم کرده ای؟...
من نیز خود را..
پس دیگر صدایم نکن.. دلم می لرزد..خودم هم ..
گویی ثانیه ها بازی شان گرفته است با بند بند دلم ..
بغض هایم یخ زده اند..
حالا اگر ترک بردارند هم.. باز راه به جایی نمی برند...
"من" نیستم.. و گرنه استعاره مَجاز وجودم را نمی گرفت ...
امسال اگر بگذرد و من... دیگر چیزی از دلم نمی ماند..
از مسلمانی ام فقط همین نماز باقی مانده که آن هم گویی عادت شده است ...
نه... باور نمیکنی سنگینی نفس هایم را ...
این من نیستم ...
چند وقتی است دیگر آنطور که باید نمی نویسم ...
دیگر دفترم خیس نمی شود... دیگر کنار ساعت و تاریخ به جای اسمم سه نقطه نمی گذارم ...
دیگر...
دیگر شاید تمام شود این فصل ...
خط پایان هر چیز که باشد آخر این سه نقطه ها نیست ...
گویی قرار نیست تمام شوند... نمی فهمم هیچ کدامشان را ...
باز اسیر تکرار شده ام ...
بهمن... و غروب هایش که دیوانه ام می کنند ...
انگار همه چیز دست به دست هم داده تا بزنم زیر تمام حرف هایم ...
خدای من... ببین ...
دیگر رویم نمی شود حرف هایت را ورق بزنم ...
دیگر رویم نمی شود بگویم "الهی و ربی من لی غیرک ..."
دیگر اشک هایم زلال نیستند... دیگر آبی صلوات های اول تمام نامه هایم سیاه شده است...
اللّهم صلّ علی... این دل دیگر به هیچ صراطی مستقیم نیست... دیگر کار "و عجّل فرجهم" هایم ازکمرنگ شدن گذشته است...
لااقل چند سطری از سر دلتنگی بغضم را رها می کرد...
حالا اما ...
وقتی... حرف می زنم... انتهای ابری تمام کلمه هایم پیوند می خورد با سکوت...
عشق هایم زمینی شده اند... و دوست داشتن هایم دیگر فراتر عشق نیستند ... باور کن...
باور کن دیگر تاب نمی آورم... چشم هایم دیگر چشم ها را نمی خواند... باور کن...
از من... جز لبخندی تار... هیچ چیز نمانده است...